سایت عاشقانه
دلنوشته های آرش آریایی
عطر تنت


 

 

عــطر ِ تَنت روی ِ پــیراهنـم مــانده ..
 

   امــروز بـویــیدَمَش عمــیق ِ عمــیق ِ!
  

  و با هـر نـفس بـغــضم را سـنگین تر کردم!
 

   و به یــاد آوردم که دیـگر ، تـنـت سـهم ِ دیگری ست…
  

  و غمــت سـهم ِ مــن!

 

اگر مردم


 

اگر روزی مردم تابوتم را سیاه کنید

 

تاهمه بدانند سیاه بخت بودم

 

بر روی سینه ام تکیه یخی بگذارید

 

تا بجای معشوقم برایم گریه کند

 

چشمانم را باز بگذارید

 

تاهمه بدانند

 

 چشم انتظار معشوقم بودم

 

و آخرین خواسته من از شما

 

اینکه دستانم را ببندید

 

تا همه بدانند

 

خواستم ولی نتوانستم

 

هــــــــــــــــــــــــــــــــــی


 

 

http://www.axgig.com/images/39018856121043187777.jpg

اینکه جدیدا سیگار می کشم خیلی بده

اما دلیلش خیلی بدتره بعضیا فک می کنن با خیلیام

خیلیام فک می کنن با بعضیام

قشنگیش اینه که من موندم و تنهایی هام

 

یاد خدا ...


 

http://www.axgig.com/images/88823464684059970632.jpg

مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین كار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا


صورت گرفت. آرایشگر گفت:


من باور نمی كنم خدا وجود داشته با شد مشتری پرسید چرا؟


آرایشگر گفت: كافیست به خیابان بروی و ببینی مگر می شود با وجود خدای مهربان


اینهمه مریضی و درد و رنج  وجود داشته باشد؟


مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت به محض اینكه از آرایشگاه بیرون آمد


مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و كثیف با سرعت به آرایشگاه برگشت و به


آرایشگر گفت می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :


چرا این حرف را میزنی؟ من اینجاهستم و همین الان موهای تو را مرتب كردم


مشتری با اعتراض گفت:


پس چرا كسانی مثل آن مرد بیرون از آرایشگاه وجود دارند آرایشگر گفت:


آرایشگرها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمی كنند. مشتری گفت:


دقیقا همین است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمی كنند.


برای همین است كه اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

 

حکایت عشق ...


 

در جزیره ای زیبا, تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و......

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت,

همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند,

اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون عاشق جزیره بود.

وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که باقایقی با شکوه جزیره را

ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:آیا می توانم با تو همسفرشوم؟

ثروت گفت: نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست

و دیگر جایی برای تو وجود

ندارد. پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.

غرور گفت: نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق

زیبای مرا کثیف خواهی کرد. غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت اجازه بده من

با تو بیایم. غم با حزن گفت: آه، عشق،

من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادی و هیجان بود

که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالا تر می آمد و عشق دیگر

نا امید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت: بیا عشق من تو را خواهم برد

عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را

داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود

رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.

عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید

آن پیرمرد کی بود؟ علم پاسخ داد: زمان

عشق با تعجب گفت: زمان؟ اما چرا او به من کمک کرد؟

علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است!

 

 


SEO Reports for asheqane.ir
تعداد صفحات 352 صفحه قبل 1 ... 339 340 341 342 343 ... 352 صفحه بعد